داستان عشق و زمان


روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام

حواس زندگی می کردند

غم , شادی , غرور , ثروت , عشق و ...  .

روزی خبر رسید که قرار است تمام جزیره به

زیر آب برود ؛ پس تمام اهل جزیره قایقهای

خود را مرمت کردند تا راهی شوند . اما

عشق راضی به ترک جزیره نشد ! چرا که او

عاشق جزیره بود !  آن لحظه فرار رسید و

تمام جزیره به زیر آب رفت ! عشق ازغرور

که با کرجی زیبا عازم مکانی امن بود کمک

خواست و گفت : غرور ممکن است مرا با

خود ببری ؟  غرور گفت : نه تمام بدنت خیس

و کثیف شده است و قایقم را کثیف می کنی ! 

غم در نزدیکی عشق بود ؛ عشق به او  

گفت : غم ؛ آیا تو مرا با خود می بری ؟ 

غم با صدایی حزن آلود  گفت : آه عشق من

خیلی غمگینم و احتیاج دارم تا تنها باشم ! 

پس اینبار عشق به سراغ ثروت رفت و به او

گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟

ثروت گفت : قایق من پر از طلا و جواهر

است و دیگر جایی برای تو نیست !  عشق

اینبار از شادی کمک خواست . اما شادی

آنقدر غرق در شادی و نشاط بود که حتی

صدای عشق را نیز نشنید .  ناگهان صدایی

مسن و خسته گفت : بیا عشق من تورا با

خود خواهم برد !!!! عشق از خوشحالی

فراوان خود را به داخل قایق انداخت . عشق

آنقدر خوشحال بود که یادش رفت حتی نام

یاریگرش را بپرسد !  آنها به خشکی رسیدند

و پیر مرد به راه خود رفت ! وتازه عشق

فهمید که حتی نام آن پیرمرد را هم نمی داند .

از پیره دیگری پرسید : آیا تو او را

می شناسی ؟ گفت : آری او زمان است !

عشق با تعجب گفت : زمان ؟!!!!