یار دبستانی من ...

فکر کنم همه ما از این آهنگ خاطره  داریم حالا هر کس یه جوری من که واقعا این آهنگ از ته دل دوست دارم . لطف کنید نظرتونو در مورد آهنگ بنویسید. لینکشم پایین گذاشتم.


یار دبستانی من ، با من و همراه منی


چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه


ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما


دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش


خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش


دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه


کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟


یار دبستانی من ، با من و همراه منی


چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه


ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما


یار دبستانی من ، با من و همراه منی


چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه


ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما


دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش


خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش


دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه


کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟


یار دبستانی من ، با من و همراه منی


چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه


ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما


http://www.onlymylove.mihanblog.com/post/61

بی تو مهتاب شبی...

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم


شدم آن عاشق دیوانه که بودم


در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید،


عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


من همه، محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب


شاخه ها دست بر آورده به مهتاب


شب وصحرا و گل و سنگ


همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید  گفتی:


"که از این عشق حذر کن!


لحظه ای چند بر این آب نظر کن


آب آیینه عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


باش فردا، که دلت با دگران است.


تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن"


با تو گفتم: " حذر از عشق؟  ندانم


سفر از پیش تو، هرگز نتوانم،


تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم، نتوانم."


اشکی از شاخه فرو ریخت


مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت...


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم


نگسستم، نرمیدم.


رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم


نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم


نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم


بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

گفتگو با خدا

                     

 در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم ؛


 خدا پرسید : پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؛


 من در پاسخ گفتم « اگر وقت دارید »


 خدا خندید : وقت من بی نهایت است ...


 پرسیدم : چه چیز بشر تورا سخت متعجب می سازد ؛


 خدا پاسخ داد : کودکیشان اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند


که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو  می کنند باز کودک شوند ؛


اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند ؛


و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته شان را باز جویند ؛


اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند ؛


بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده ؛


اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند ؛


و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز نزیستند ؛


دستهای خدا دستانم را گرفت ؛ مدتی سکوت کردیم ؛


ومن دوباره پرسیدم : به عنوان پدر می خواهی کدام درسهای زندگی


را فرزندانت بیاموزند ؛


گفت ؛ بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ؛


همه کاری که می توانند بکنند این است که اجازه دهند


خودشان دوست داشته باشند


بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ؛


بیاموزند که ففط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنها که


دوستشان داریم ایجاد کنیم ؛


اما سال ها  طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم ؛


بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است

  

که به کمترین ها نیاز دارد ؛


بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند چگونه


احساساتشان را بیان کنند ؛


بیامورند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند ؛


من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفتگو سپاسگذارم ؛


آیا چیز دیگری هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید ؛


خداوند لبخند زد و گفت :


فقط اینکه بدانند من اینجا هستم « همیشه »